مرگ ایوان ایلیچ
لیو تالستوی
مترجم: سروش حبیبی
ناشر: چشمه
سال نشر: 1387
تعداد صفحات: 101
***
بیشتر مردم تولستوی را با رمان های طویلش همچون جنگ و صلح و آنا کارنینا می شناسند و از آنجا که فرصت خواندن آنها را پیدا نمی کنند از آشنایی بی واسطه با این نویسنده ی بزرگ محروم می مانند.
«مرگ ایوان ایلیچ» داستانی است کوتاه، روان و یکدست، و کامل، که لئو تولستوی آن را در سن شصت سالگی و در اوج پختگی ادبی خویش نوشته است و در عین خردیش از نظر حجم، به لحاظ پردازش شخصیت و داستان، و واقع گرایی ساده و باور پذیرانه اش که به دور از زوائد خاص متون رئالیستی، مخاطب را به آسانی با خود همراه می کند، از شاهکارهای وی محسوب می گردد.
مرگ در چشم بسیاری از ما یکی از سخت ترین موضوعات زندگی است که ابهام و هراس در مورد کیفیت زندگی پس از آن ما را از فکر کردن به آن و لمس ناپذیریش بسیاری از داستان پردازان را از پرداختن مستقیم به آن باز می دارد. تولستوی در این کتاب با وصف فرآیند بیماری رو به مرگ یک کارمند معمولی و خشنود از زندگی و توصیف حالات و تحولات روحی و فکری وی در این دوران، در بیانی ساده و صمیمی و بی پیرایش، و در عین حال تفکر برانگیز، به مسأله ی «مرگ» پرداخته است.
خواننده همچنین این فرصت را پیدا می کند که همراه ایوان ایلیچ که با پذیرش تدریجی مرگ خویش و از بین رفتن حجاب دغدغه های روزمره ی زندگی، نگاهی دقیق تر به خود و زندگی اش در گذشته و حال می اندازد، در کنار «مرگ»، «زندگی» را نیز از دریچه ی دیگری ببیند.
فرم روایت داستان اما آنقدرها هم کلاسیک نیست، در حالی که عنوان کتاب هسته ی مرکزی داستان را آشکار می کند و خواننده انتظار دارد تولستوی داستان این عنوان را قبل تر از وقوعش شروع کند با تعجب با افتتاحیه ی رمان که در واقع خبر از وقوع واقعه، که همان مرگ ایوان ایلیچ است روبرو می شود:
پیتر ایوانویچ ناگهان گفت:
- آقایان ایوان ایلیچ مرد.
- جداً! راست می گویید؟!
شاید این فرم روایت نسبت به زمان نگارش کتاب کمی جسورانه به نظر برسد. با این حال شاید تولستوی می خواهد نشان دهد مرگ برای او یک حادثه به معنای عام آن نیست و چیزی که او می خواهد درباره ی آن حرف بزند زندگی است.
کتاب در ایران توسط مترجمین متعددی مانند: سروش حبیبی، محمد دادگر، لاله بهنام، صالح حسینی و ... بارها و بارها ترجمه شده است؛ که من ترجمه ی سروش حبیبی که از متن روسی است و توسط انتشارات چشمه روانه ی بازار شده است را پیشنهاد می کنم.
***
ایوان ایلیچ می دید که دارد می میمیرد و پیوسته به یأس و نومیدی گرفتار بود. ایوان ایلیچ از ته دل می دانست که در حال مردن است، ولی نه تنها به این فکر مأنوس نشده بود، بلکه منطقاً نمی توانست این مطلب را درک کند.
این مثال که او در کتاب منطق اثر کیزه وتر، در فصل قیاس، خوانده بود که: «کایوس انسان است، و انسان ها فانی هستند، پس کایوس هم فانی است.» در تمام طول عمرش به نظر او فقط در مورد کایوس درست بود و بس، اما در مورد او به هیچ وجه.
غشگیـر جلوی افتادن کتاب را می گیرد!