اعتراف من

 

لئو تولستوی

ترجمه سعید فیروزآبادی

انتشارات جامی

 

آیت که مطلب مربوط به کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی + را نوشت، تحریک شدم که مطالعات در زمینه ادبیات روسیه را از سر بگیرم. اونجا نوشته بود که این کتاب مربوط به اواخر دوران نویسندگی و در حقیقت دوران پختگی فکری اوست. قضیه را بیشتر پیگیری کردم و کتاب کوچکی در زمینه زندگی و آثار تولستوی خواندم که بر اساس مطالب اون بدست آوردم که ترتیب نوشتن آثار مهم تولستوی از این قرار بوده: +

در اون کتاب ( لئو تالستوی، پاتریشا کاردن، ترجمه شهرنوش پارسی پور، انتشارات ماهی، 1389، قطع جیبی، 91 صفحه) اینجور دستگیرم شد که کتاب اعتراف تولستوی هم از بابت این که بعد از شاهکارهای ادبی اش یعنی جنگ و صلح و آناکارنینا نوشته شده و این که سیر روحی، دغدغه ها و تفکرات او در دوران زندگی را به قلم خودش بیان می کند کتاب با اهمیتی است.

خلاصه اینجوری شد که رفتم سراع کتاب که حدود 170 صفحه داره.

یکی از نکات واقعا عجیب این کتاب و کتاب های دیگه ای که البته بیشتر در سالهای قبل تر در کشور ما بصورت ترجمه منتشر شدند اینه که معلوم نیست زبان اصلی کتاب چی بوده و مترجم از روی کدوم نسخه و از چه زبانی ترجمه کرده. از مثال هائی مانند ترجمه های ذبیح الله منصوری بگیر تا کتاب خاطرات مستر همفر؛و نمی دانم واقعا الآن هم در اداره کتاب وزارت ارشاد این جور مسائل بررسی می شود که مترجم واقعا ترجمه کرده؟ از چه زبانی ترجمه کرده؟درست ترجمه کرده؟ و .... یا این که فقط متن فارسی جلوی رویشان بررسی می شود. بگذریم.

خواستم بگویم علیرغم این که کتاب ترجمه روان و یکدستی دارد در مقدمه آن هم چیزی در مورد این که زبان اصلی این کتاب چیست و از کدام نسخه ترجمه شده است پیدا نمی کنید. (در جستجوهای اینترنتی متوجه شدم که مترجم از زبان آلمانی به فارسی ترجمه کرده است. +)

به نظر من در مورد آثار کلاسیک این که از زبان اصلی به زبان ما ترجمه بشوند اهمیت دارد. در همین آثار روسی خیلی جاها می بینیم که شخصیت های روشنفکر داستان ها از اصطلاحات فرانسوی استفاده می کنند. انگار که کلمات و زبان فرانسوی روح خاص خود را دارد که زبان روسی فاقد آنست. خلاصه این که وقتی آثار کلاسیک فی المثل از روسی به فرانسه یا انگلیسی ترجمه می شوند و بعد از فرانسه و انگلیسی به فارسی ترجمه می شوند به نظر من که دیگر بدرد نمی خورد. چون معلوم نیست که روح اصلی کتاب حفظ شده باشد.

از این حواشی که بگذریم کتاب شامل دوقسمته. قسمت اول(حدود 65 صفحه) یادداشت های ماکسیم گورکی درباره ی تولوستوی است و قسمت دوم (حدود 100 صفحه) شامل متن کتاب اعتراف من تولستوی است.

یادداشتهای ماکسیم گورکی 50 یادداشت کوتاه است که شامل خاطرات، سخنان و مجموعه آموزه هائی است که ماکسیم گورکی در محضر تولستوی به آنها رسیده است.

از مجموعه این یادداشت ها می شود فهمید که تولستوی جایگاه بلند و بی بدیلی در بین نویسندگان روس داشته است. او قلندروار و بی محابا کارهای ضعیف ماکسیم گورکی را نقد می کند و به او نصیحت می کند که به خواندن تعالیم بودا بپردازد. نسبت به چخوف دیدی مهربانانه دارد و می گوید که او را مانند فرزندش دوست دارد. در مورد داستایفسکی می گوید " خیلی چیزها را احساس می کرد اما فکرش بد بود. آدمی بود اهل سوء ظن، خودخواه، بدخلق و بد بخت. شگفت آور است که آثار او را این قدر می خوانند. نمی فهمم چرا."

لحن مریدانه ماکسیم گورکی نسبت به تولستوی من را یاد لحن محمود گلابدره ای در مورد جلال می انداخت!

متن کتاب سیر تحولات روحی و رفت و آمدهای او بین کفر و ایمان را نشان می دهد. همان دوگانگی که در روح قومی ملت روس قابل مشاهده است. یکجا مؤمن می شود یکجا زندگی برایش پوچ می شود و می خواهد خودکشی کند در یک مقطع اهل کلیسا می شود.... و آخر هم به خواننده وعده می دهد که جمع بندی نهائی اش را در کتاب بعدی او " ایمان من نهفته در چیست؟" (1883م) دنبال کند.

 

پی نوشت:

1ـ برای خوانندگانی که هنوز این مطلب را نخوانده اند و برای ثبت در وبلاگ، می گذارم. مقدمه ای بر روسیه شناسی دکتر داوری اردکانی +

2ـ تولستوی سه سال پس از نگارش کتاب یادداشتی بر آن می نویسد که شامل خوابی جالب و قابل تأمل است. خوابی که خود آن را چکیده ای از تجربیات روحی اش می داند. به نظر من اگر آن را بخوانید با این فرصت کم عمر، به جز بعضی نکات ریز منطوی در کتاب، چیزی از متن کتاب را از دست نداده اید. به همین خاطر آن را هم می گذارم اینجا +

مرگ ایوان ایلیچ

 

لیو تالستوی

مترجم: سروش حبیبی

ناشر: چشمه

سال نشر: 1387

تعداد صفحات: 101

***

بیشتر مردم تولستوی را با رمان های طویلش همچون جنگ و صلح و آنا کارنینا می شناسند و از آنجا که فرصت خواندن آنها را پیدا نمی کنند از آشنایی بی واسطه با این نویسنده ی بزرگ محروم می مانند.

«مرگ ایوان ایلیچ» داستانی است کوتاه، روان و یکدست، و کامل، که لئو تولستوی آن را در سن شصت سالگی و در اوج پختگی ادبی خویش نوشته است و در عین خردیش از نظر حجم، به لحاظ پردازش شخصیت و داستان، و واقع گرایی ساده و باور پذیرانه اش که به دور از زوائد خاص متون رئالیستی، مخاطب را به آسانی با خود همراه می کند، از شاهکارهای وی محسوب می گردد.

مرگ در چشم بسیاری از ما یکی از سخت ترین موضوعات زندگی است که ابهام و هراس در مورد کیفیت زندگی پس از آن ما را از فکر کردن به آن و لمس ناپذیریش بسیاری از داستان پردازان را از پرداختن مستقیم به آن باز می دارد. تولستوی در این کتاب با وصف فرآیند بیماری رو به مرگ یک کارمند معمولی و خشنود از زندگی و توصیف حالات و تحولات روحی و فکری وی در این دوران، در بیانی ساده و صمیمی و بی پیرایش، و در عین حال تفکر برانگیز، به مسأله ی «مرگ» پرداخته است. 

خواننده همچنین این فرصت را پیدا می کند که همراه ایوان ایلیچ که با پذیرش تدریجی مرگ خویش و از بین رفتن حجاب دغدغه های روزمره ی زندگی، نگاهی دقیق تر به خود و زندگی اش در گذشته و حال می اندازد، در کنار «مرگ»، «زندگی» را نیز از دریچه ی دیگری ببیند.

فرم روایت داستان اما آنقدرها هم کلاسیک نیست، در حالی که عنوان کتاب هسته ی مرکزی داستان را آشکار می کند و خواننده انتظار دارد تولستوی داستان این عنوان را قبل تر از وقوعش شروع کند با تعجب با افتتاحیه ی رمان که در واقع خبر از وقوع واقعه، که همان مرگ ایوان ایلیچ است روبرو می شود:

پیتر ایوانویچ ناگهان گفت:

- آقایان ایوان ایلیچ مرد.

- جداً! راست می گویید؟!

شاید این فرم روایت نسبت به زمان نگارش کتاب کمی جسورانه به نظر برسد. با این حال شاید تولستوی می خواهد نشان دهد مرگ برای او یک حادثه به معنای عام آن نیست و چیزی که او می خواهد درباره ی آن حرف بزند زندگی است.

کتاب در ایران توسط مترجمین متعددی مانند: سروش حبیبی، محمد دادگر، لاله بهنام، صالح حسینی و ... بارها و بارها ترجمه شده است؛ که من ترجمه ی سروش حبیبی که از متن روسی است و توسط انتشارات چشمه روانه ی بازار شده است را پیشنهاد می کنم.

***

ایوان ایلیچ می دید که دارد می میمیرد و پیوسته به یأس و نومیدی گرفتار بود. ایوان ایلیچ از ته دل می دانست که در حال مردن است، ولی نه تنها به این فکر مأنوس نشده بود، بلکه منطقاً نمی توانست این مطلب را درک کند.

این مثال که او در کتاب منطق اثر کیزه وتر، در فصل قیاس، خوانده بود که: «کایوس انسان است، و انسان ها فانی هستند، پس کایوس هم فانی است.» در تمام طول عمرش به نظر او فقط در مورد کایوس درست بود و بس، اما در مورد او به هیچ وجه.